ACT: رویکردی متمایز از CBT

عیسی حکمتی

این نوشته بخشی از نقدی است که در خبرنامه شماره 30 انجمن روانشناسی ایران به چاپ رسیده است.
همه نظریه¬های علمی نهایتا نادرست از آب در می¬آیند. بنابراین نکته این نیست که قطار علم ایده های درست تولید کند، بلکه مهم این است که حقیقت ناکاملی فراهم آورند که محدودیتهای آن با سرعت و قطعیت بیشتری شناسایی شوند. یک زمینه یا رشته علمی پیشرونده بر اساس ایده های سودمندی برساخته شده و پیوسته بخشهای غیرسودمند آن کنار نهاده می شوند. به تعبیر پوپر، وقتی شواهدی یک نظریه را ابطال کردند، آن نظریه از صحنه علم کنار می رود و اگر ابطال نشد فعلا تبرئه می شود، اما این تبرئه شدن به معنای اثبات نظریه نیست. اگر بخواهیم این سخن را در رابطه با رویکرد شناختی رفتاری به کار بندیم، باید پذیرفت که تسلط چندین دهه ای این رویکرد در علم روانشناسی به معنای پذیرش دایمی آن به عنوان حقیقت نیست و شاید زمان آن فرارسیده است که اندکی بیشتر به حقیقت نزدیک شویم.
در طولانی مدت بین اصرار برای پیشرفت و تمایل به برداشتن گامهایی در جهت پیشرفت کشمکش وجود دارد. این کشمکش در حوزه کاربردی بویژه بیشتر احساس می شود، زیرا رنج بشری دایما وجود دارد اما مدت زمان لازم برای تولید دانش علمی (برای تسکین این رنج) چندان قابل پیش بینی نیست. بالینگران تجربی در مقایسه با همکاران دوستدار هنر، عادت دارند برای بیشترین میزان پیشرفت ممکن یک رویکرد تجربی به استدلال روی آورند، اما در سنت رفتاری-شناختی (CBT) تمایل چندانی برای نوشتن و ایراد سخن در باب نحوه ایجاد پیشرفت در درون یک رویکرد تجربی مشاهده نمی شود.
ACT مدل چترگونی از مداخلات عمده و فرآیندهای تغییر است که با برنامه پژوهشی مبتنی بر ماهیت زبان و شناخت، فلسفه پراگماتیستی علم و مدلی از تحول علمی سریع که رویکرد علم رفتار بافتاری نامیده (CBS) می شود پیوند خورده است. پژوهشگران ACT با دیده تردید به هسته نظری CBT می نگرند؛ این هسته بر ضرورت کاربست مدل شناختی مختص یک اختلال با استفاده از تکنیکهای متنوع تدوین شده به منظور اصلاح باورهای ناکارآمد و خطا در پردازش اطلاعات و یا شناسایی تحریفهای شناختی و سپس سپردن آنها به دم تیغ تحلیل منطقی و آزمون فرضیه تجربی که منجر به تجدید در این افکار و تطبیق آنها با واقعیت می شود تاکید می کند.
با توجه به اینکه نظریه پردازان و پژوهشگران ACT نظریه زیربنایی CBT را چندان مقبول و مطلوب ندانسته و نظریه¬ای انقلابی بنام نظریه چارچوبهای ارتباطی در زمینه آسیب شناسی روانی ارائه می دهند، بنابراین نمی توان ACT را تداوم رویکرد قبلی دانست. گرچه هیز و همکاران حدود یک دهه پیش با احتیاط زیاد از اصطلاح انقلاب برای توصیف نظریه خودشان استفاده کرده اند (مراجعه کنید به هیز، ماسودا، بیست، لوما و گوئرو، 2004؛ هیز، فولت و لینهان، 2004)، اما شاید اکنون با توجه به پژوهشها و آثار چاپ شده در این زمینه، با اعتقاد راسخ تری بتوان این واژه انقلاب را برای توصیف ACT به کار ببرند. با توجه به این مطالب، به نظر می¬رسد برای جامعه روانشناسی ایران بهتر خواهد بود اگر پیشکسوتان علم روانشناسی ایران تاکید کمتری بر مطالعه کتب و آثار علمی رویکرد شناختی- رفتاری به منظور فهم بهتر رویکردهای جدید بویژه ACT داشته و به جای آن انرژی شان را صرف ترجمه آثار دوران ساز دهه اخیر در این رویکرد جدید سازند، تا بیش از این از قافله علم روانشناسی عقب¬تر نمانیم.
منابع
پوپر، ک. آر (1385). اسطوره چارچوب: در دفاع از علم و عقلانیت. ترجمه علی پایا. تهران: انتشارات طرح نو.
Hayes, S.C., Masuda, A., Bisset, R., Luoma, J., & Guerrero, L.F. (2004). DBT, FAP, and ACT: how empirically oriented are the new behavior therapy technologies? Behavior Therapy, 35: 35-54.
Hayes, C. S., Levin, M. E., Plumb-Vilardaga, J., Vilatte, J. L. Pistorello, J. (2013). Acceptance and Commitment Therapy and Contextual Behavioral Science: Examining the Progress of a Distinctive Model of Behavioral and Cognitive Therapy. Behavior Therapy, 44: 180-193.
Hayes, S.C., Follette, V.M., & Linhan, M.M. (2004). Mindfulness and Acceptance: Expanding the Cognitive-Behavioral Tradition. London: Guilford Press.

این متن بخشی از نقدی با همین نام است که در خبرنامه شماره 30 انجمن روانشناسی ایران چاپ شده است.

مدل آسیب شناسی ACT

بخش عمده رنج بشر مربوط به ذهن است و آسیب روانی عمده در واقع اختلال ذهنی است. در مدل ACT فعالیت کلامی به عنوان عنصر اصلی، و نه به محتوای کلامی اشاره دارد. مسئله این نیست که افراد اشتباه فکر می کنند، بلکه مشکل خود فکر و شیوه­ای که دنیای کلامی از استفاده از آن برای تنظیم رفتار حمایت می­کند. رفتار کلامی ابزار شگفت انگیزی برای تعامل موثر با محیط است، اما این ابراز همه دیگر اشکال رفتار را در هم می­شکند. به دلیل فراگیر بودن بافتهایی که رفتار کلامی را حمایت و تقویت می­کنند، دائما به صورت رابطه­ای رفتار کرده، پیوسته توصیف، طبقه­بندی نموده، به هم ربط داده و ارزیابی کنیم و بدین طریق، با شناختها آمیخته می شویم. کارکردهای رفتاری دنیایمان به صورت فزآینده ای روابط و قواعد محرک استنتاجی، که کمتر مبتنی بر تجربه مستقیم و موثر بودن است را مورد حمایت و تقویت قرار می­دهند.

علاوه بر فرهنگ حاکم که موجب تشدید آمیزش شناختی می شود، تلاشهای محتوا-مدار برای تغییر محتوای کلامی، گسترش یافته که یکی از آنها فرهنگ رواندرمانی است (مثل کنترل هیجانی، بازسازی شناختی). به دلیل اینکه تلاشهای محتوا-مدار برای تغییر روابط کلامی، شبکه­های رابطه ­ای موجود را توسعه داده و پیچیده­ تر می­کنند، انسانها حتی بیش از پیش در حوزه کلامی یعنی باوررهای مربوط به زندگی، داستانهای مربوط به زندگی شخصی، تحلیلهای بی­شمار تغییر خود و دیگران و ارزش ابزارهای مختلف برای دستیابی به این هدف، گرفتار می شوند. دو عنصر عمده در مدل آسیب شناسی ACT به صورت در هم تنیده موجب رنج بشر به صورت عام و اختلالات روانشناختی به صورت خاص می شوند که در ادامه بدانها پرداخته می شود.

 آمیختگی شناختی

محصول بالینی نظریه چارچوبهای ارتباطی چیزی است که هیز و همکاران آنرا آمیختگی شناختی نامیده اند. از دید بالینی آمیختگیشناختی فرآیندی است که بوسیله آن انسانها از تجارب درونی گذرای خود (مثل افکار، هیجانها، احساسهای بدنی و تصاویر) غیر قابل تمایزند. از طریق فرآیند یادگیری ارتباطی (چارچوبهای ارتباطی)، تجارب درونی موجب تسهیل پاسخهای روانشناختی دردناکی می شوند که به صورت طبیعی راه انداز اجتناب یا گریز از خطرات بیرونی هستند. به دیگر سخن، تصور مواجهه با محرک تهدیدآمیز، همان آشفتگی را ایجاد می­کند که یک مواجهه واقعی با آن محرک. اگر از بازمانده تجاوز جنسی خواسته شود که آن رویداد را توضیح دهد، به هنگام سخن گفتن از آن، یک انتقال کارکرد محرکها بین گزارش و رویداد اتفاق می­ افتد. در نتیجه، گزارش احتمالا آزار دهنده خواهد بود– حرف زدن درباره یک آزار، آزارنده است.  بازتاب تصویری صحنه تجاوز را تجربه کند، آن بازتاب به عنوان یک تصویر یا خاطره تجربه نمی­شود، بلکه تصاویر بواسطه فرآیند یادگیری رابطه­ای، کارکرد محرک خود رویداد را دارند. این بازتاب تصویری، ترس و واکنش اجتنابی را تسهیل می­کند، گویی تجاوز مجددا در حال وقوع است. از آنجایی که ما تجارب خود را به صورت کلامی فرمول بندی می­کنیم، این فرآیند می­تواند کارکردهای محرکی رویدادهای توصیف شده و یا رویدادهای مشابه را تغییر دهد. مثلا اگر فردی با سابقه سوء استفاده، ترس از همسر را با سوء استفاده جنسی مرتبط سازد، این امر می­تواند کارکردهای محرکی شوهر را تغییر دهد (شوهری که منبع آرامش است به منبع ترس تبدیل می­شود؛ یعنی تغییر کارکرد (و نه تعمیم))، و درمان کارکردها را تغییر می­دهد، زیرا بدین طریق منبع ترس حاضر به صورت کلامی با شوهر مرتبط نخواهد شد (او از من سوء استفاده نکرده است و این مربوط به گذشته من است) و این است که چرا برخی اوقات رواندرمانی بینشی موثر می­ افتد. مشابه همین برای شخص مبتلا به فوبی اجتماعی، تجربه فکر «من یک بزدل و شکست خورده­ام» به اندازه تجربه رویداد اجتماعی تهدیدآمیز نیرومند است.

استلزام دوجانبه، به آسانی دانش-خود را به چالش خود تبدیل می­کند و واکنشهای ایجاد شده بواسطه رویدادهای انزجاری، خود نیز به دلیل انتقال کارکردهای محرکی، انزجاری خواهند شد. وقتی که تاثیرات رفتار کنترل شده بوسیله قواعد از این نوع منفی هستند، کشمکش با خود، به دلیل عدم حساسیتی که این قواعد تحمیل می­کنند، ادامه خواهد یافت و این جوهر مدل آسیب شناسی ACT و به صورت عمومی عنصر اصلی رنج بشری است. مطابق این مدل، شکل عمده آسیب شناسی روانی و رنج بشری، رفتار کلامی نادرست است.  

اجتناب تجربه ای

ACT که به عنوان درمان «اختلال اجتناب تجربه ای» شناخته شده است و اجتناب تجربه ای رویکردی ابعادی به آسیب شناسی روانی است. اختلال اجتناب تجربه ای یا اجتناب تجربه ای مخرب به عنوان مقوله­ای کارکردی در اکثریت اختلالات روانشناختی دخیل است. البته اجتناب تجربه ای به خودی خود مشکل زا نیست، بلکه زمانی تبدیل به مشکل می شود که منجر به انعطاف ناپذیری روانشناختی شده و تبدیل به یک گام ضروری قبل از انجام اعمال ارزشمند شود. مشکل چنین الگویی از اجتناب تجربی این است که اثر متناقض و معکوس دارد: در کوتاه مدت، اجتناب منجر به آرامش فرد شده و در نتیجه اجتناب تقویت می شود، اما در بلند مدت به برانگیختن شخص در جهت عمل کردن براساس رویدادهای خصوصی بیمناک در کل زندگی گسترش پیدا می­کند.

به دلیل حمایت جامعه از این اعتقاد که شادکامی بواسطه اجتناب از درد حاصل می­شود و تلاشهای درونی برای سرکوب یا اجتناب از درد مفید هستند، اجتناب تجربه ای یادگرفته شده و تقویت می­شود. منطقی است قاعده ­ای که به خوبی جواب داده و به صورت نیرومندی تقویت شده است، در دیگر زمینه­ ها نیز به کار گرفته شود. تلاش برای کنترل همه افکار، احساسات، حسهای بدنی و تصاویر منفی از طریق قدرت اراده و عزم، در فرهنگ ما مورد احترام بوده و تقویت شده است، با وجود اینکه موفقیت محدودی داشته و افزایش تناقض­ آمیز آشفتگی غالبا با این راهبرد همراه و مرتبط است.

این متن بخشی از مقاله ای با عنوان «خاستگاه فلسفی-نظری و مدل آسیب شناسی روانی درمان پذیرش و تعهد» تالیف عیسی حکمتی و دکتر عباس بخشی پور است که در شماره آتی مجله بازتاب دانش چاپ خواهد شد.

نظریه چارچوبهای ارتباطی

چارچوبهای ارتباطی که برخی آن را یادگیری رابطه¬ای نیز نامیده¬اند تبیینی برای چرایی اجتناب افراد از تجارب درونی¬شان ارائه می¬دهد. فرض هسته¬ای RFT این است که انسان یاد می¬گیرد که محرکهای تحت کنترل بافت قراردادی، و به دیگر سخن محرکهایی را که ویژگیهای صوری مشترکی ندارند را به یکدیگر ارتباط دهد و این وضعیت رفتاری، عاملی است که از طریق آموزش الگوی چندگانه¬ انتزاع نشانه¬های بافتی (مثل «هست»، «بیش از» و «شامل») که محرکهای قراردادی را به یکدیگر مرتبط می-سازد، آموخته می¬شود. پس از شکل¬گیری استنتاج، این نشانه¬ بافتی (که چارچوب ارتباطی نامیده می¬شود) نسبت به محرکهای جدید به کار گرفته می¬شود، بدون نیاز به اینکه آنها بخشی از آموزش محرک قبلی باشند. یادگیری ارتباطی هم بواسطه اجتماع کلامی تقویت شده و تداوم می¬یابد (مثلا انسانها دیگری را برای توصیف کلامی فرآیند یادگیری مرتبط کردن دو محرک تقویت می¬کنند) و هم از طریق ارزش ابزاری درک ارتباط محرکها، زیرا این سطح از درک غالبا همراه با افزایش توانایی کنترل موقعیتها یا رویدادهای معین است. با این حال یادگیری ارتباطی پیامدهای ناگواری نیز دارد. به دلیل ماهیت سریع، پیچیده و پیوسته یادگیری ارتباطی، نشانه¬های زیادی می¬توانند درد روانشناختی را تسهیل کرده (مثلا افکار منفی زنی که شوهرش را به تازگی از دست داده است می تواند از طریق گوش دادن به موسیقی، رفتن به رستوران خاص و دیدن غروبی زیبا تسهیل شود)، انجام فعالیتهای رفتاری را غیرممکن ساخته و به منجر به تکمیل اجتناب از درد شوند. هنگامی که افراد بواسطه فعالیت رفتاری قادر به اجتناب از دردهای هیجانی نیستند، درگیر راهبردهای درونی می¬شوند که در صدد کاهش این ناراحتی هستند. شواهد فزاینده¬ای وجود دارد که تلاش عمدی برای سرکوب درونی تجارب دردناک مثل افکار و هیجانها به صورت معکوس، آشفتگی را افزایش می¬دهند. ویژگیهای چارچوب رابطه¬ای: RFT سه شرط یا ویژگی لازم برای وجود یک چارچوب ارتباطی پیشنهاد می کند: التزام متقابل ، التزام ترکیبی و انتقال کارکردها . التزام متقابل شامل دوسویه بودن روابط محرکها به گونه¬ای است که اگر شخص یاد بگیرد که محرک «الف» بگونه خاصی مرتبط با محرک «ب» است، پس نتیجه خواهد گرفت که محرک «ب» با «الف» ارتباط دارد. مثلا در یک چارچوب ارتباطی مقایسه¬ای، اگر به کودکی گفته شود که رضا بلندتر از احمد است، او کوتاه بودن احمد نسبت به رضا را نیز استنتاج خواهد کرد. التزام ترکیبی مشتمل بر دو یا بیش از دو محرک است که ویژگیهای التزام متقابل را به دست آورده¬اند و با یکدیگر ترکیب می¬شوند. مثلا اگر شخص یادگرفته است که «الف» از جنبه خاصی با «ب» ارتباط دارد و «ب» با «ج» از جنبه خاصی مرتبط است، این شخص قادر به استنتاج رابطه «ب» و «ج» خواهد بود، بدون اینکه رابطه «الف» و «ج» را به صورت مستقیم یاد گرفته باشد. در مثال کودک فوق، اگر به کودک گفته شود که احمد بلندتر از علی است، کودک استنتاج خواهد کرد که رضا از علی بلندتر بوده و بنابراین، علی از رضا کوتاهتر است. این التزامهای متقابل و ترکیبی نشان می¬دهند که هزاران رابطه بین محرکها می¬تواند بدون آموزش مستقیم یاد گرفته شود. انتقال کارکرد شامل این است که کارکردهای یکی از عناصر شبکه ارتباطی می¬تواند کارکرد عنصر دیگری از شبکه را تغییر دهد. به دیگر سخن، با توجه به رابطه «الف-ب» و «ب-ج» که اشاره شد، اگر «الف» یک کارکرد تقویت کننده داشته باشد، کارکرد «ب» و «ج» مطابق نوع خاصی از شبکه ارتباطی که بین آنها به وجود آمده بود، تحت تاثیر قرار خواهد گرفت. در مثال ما، اگر به کودک گفته شود که قدبلند برای بسکتبال بهتر است، و از او بخواهیم که از بین رضا، احمد و علی، یکی را انتخاب کند، او رضا را انتخاب خواهد کرد. نظریه چارچوبهای ارتباطی و رفتار کنترل شده توسط قواعد: در درون تحلیل رفتاری برای مدت طولانی بین رفتار شکل گرفته بواسطه هم¬آیندی و رفتار کنترل شده بوسیله قواعد تمایز وجود داشته و درک این تمایز از نظر بالینی دارای اهمیت وافری است. رفتار شکل گرفته از طریق هم¬آیندی، رفتاری است که از طریق شکل¬گیری تدریجی تقریبهای متوالی به وجود آمده است، مثل یادگیری گرفتن توپ از طریق کوشش و خطا. شکلهای مختلف رفتارهای بشر بدین شیوه کسب شده، اما بخش زیادی نیز بر اساس فرمول¬بندی کلامی رویدادها و رابطه بین آنها به وجود آمده است. این نوع از رفتار، رفتار کنترل شده بواسطه قواعد نامیده شده است و مطابق نظر اسکینر از طریق تعیین هم¬آیندی کنترل شده است تا بوسیله رابطه مستقیم با آنها. رفتار کنترل شده بوسیله قواعد به انسان اجازه می¬دهد تا به شیوه¬ای خیلی دقیق و کارآمد پاسخ دهد، بویژه آنجایی که یادگیری مبتنی بر هم آیندی ناکارآمد و حتی خطرناک است. به همین شکل ما بر اساس کارهای تجربی پایه می¬دانیم که پیامدهای خیلی درنگیده غالبا ناموثرند. با این حال انسانها شاید به صورت کارآمدی به توصیف پیامدهای کاملا درنگیده پاسخ دهند، مثلا «با عمه جانت مهربان باش، و در طی 20 سال، او شما را در شکل¬گیری اراده اش به عنوان فردی سهیم به یاد خواهد آورد». هیز و همکاران (2003) اظهار کرده¬اند که با وجود علاقه¬ به تحلیل رفتار بافتی، رویکرد اسکینر را کارآمد ندیده¬اند. مسئله اصلی این بود که مفاهیم تحلیل رفتاری سنتی، فعالیت نمادین زبان را نادیده گرفته بودند.

محرکهای هم ارز: برای درک رفتار کلامی بایستی روابط محرک استنتاجی مربوط به محرکهای هم ارز را درک کرد. پدیده بنیادین هم ارزی محرک غالباً در آنچه که پارادایم همتاکردن با نمونه نامیده شده است مورد بررسی قرار می¬گیرد. در نمونه تصویری چنین پارادایمی (تکلیف)، یک محرک دیداری ناآشنا (مثل خطوط در هم¬برهم یا یک سری از سه صامت) در بالای صفحه مانیتور ارایه شده است و یک مجموعه از محرکهای مقایسه¬ای نیز فراهم شده است. سپس به آزمودنی برای انتخاب محرک مقایسه¬ای درست تقویت ارایه می¬شود. محرکهای مقایسه¬ای به صورت اختیاری توسط آزمایشگر به عنوان هم غلط و هم درست طراحی شده¬اند و هیچ ویژگی صوری محرک وجود ندارد که اساسی برای صحت فراهم کند. بدین طریق، به آزمودنی آموخته شده است که برای محرک ارایه شده A1 از بین محرکهای مقایسه¬ای B1، B2 و B3، فقط B1 را انتخاب کند. در آموزشهای بعدی به آزمودنی آموخته شده است که برای محرک A1 از بین مجموعه دیگری از محرکهای مقایسه¬ای، یعنی C1، C2، C3 فقط C1 را انتخاب کند. این شرطی سازی¬های افتراقی (تمییزی) می¬توانند در هر ارگانیزم پیچیده¬ای (مثل موش، کبوتر و انسان) آموخته شوند. با این حال آنچه قابل توجه است عملکرد استنتاجی است که فقط در انسان وجود دارد. چنانچه یک موجود غیرانسانی با یک آزمایشی مواجه شود کهB1 برای بار اول به عنوان محرک نمونه به همراه نمونه های قبلی - A1، A2 و A3- ارائه شده است، فقط به صورت تصادفی امکان دارد که A1 انتخاب کند. افتراقهای آموخته شده به صورت خودکار معکوس نمی¬شوند. اما در دیگر سو، انسانهای دارای توانایی کلامی، خیلی سریع A1 را بدون پسخوراند صریح یا آموزش انتخاب خواهند کرد که نشانگر چیزی است که تقارن نامیده شده است. این تقارن در کودکان در سن 17 ماهگی شکل می¬گیرد. به همین روال، اگر محرک نمونه B1 به همراه محرکهای C1، C2 و C3 ارایه شود، انسانها سریعا C1 را انتخاب خواهند کرد. در حالی که موجودات غیرانسانی به صورت تصادفی پاسخ خواهند داد. توجه کنید که در این آزمایشهای هم ارز، آزمودنی هرگز محرکهای B و C هرگز به صورت همزمان ندیده است. ما می توانیم درباره طبقه¬های هم ارز بدین شیوه فکر کنیم: دو ضلع مثلث را در یک جهت بیاموزید، در نتیجه، انسان همه ضلع¬ها را در هر جهت نشان خواهد داد. آرایش اصلی مربوطه در شکل شماره 1 نشان داده شده است. آموزش روابط دو محرک به یک موجود غیرانسانی دو رابطه محرکی ایجاد می¬کند، اما آموزش رابطه دو محرک به انسان شش رابطه محرکی ایجاد می کند. در نتیجه یک اقتصاد توارثی یادگیری وجود دارد که امتیاز عظیمی را نسبت به سایر موجودات به انسان می¬دهد. 

طبقات هم ارز، یک الگوی آماده از روابط واژه-مدلول را فراهم می¬کنند. اگر به یک کودک آموخته شود که واژه نوشتاری را با نام شفاهی و با طبقه¬ای از اشیاء مرتبط سازد، سپس همه دیگر روابط، بدون آموزش بیشتر در وی پدیدار خواهد شد؛ یعنی کودک بدون آموزش صریح، قادر خواهد بود مثلا نام اشیاء را بگوید. این آرایش در شکل شماره 2 آمده است. مثلا به یک کودک آموخته شده است که چهار حرف گ-ر-ب-ه به عنوان گربه نامیده شده است. علاوه بر این به کودک آموخته شده است که این چهار حرف همتا با حیوان پشم آلویی است که چهار پا و دم داشته و میو میو می¬کند. تا اینجا دو رابطه محرکی داشته ایم (واژه نوشتاری-نام شفاهی؛ واژه نوشتاری-طبقه اشیاء). اما وقتی که تصویر یک حیوان را به کودک نشان داده و می¬پرسیم این چیست؟ به احتمال زیاد کودک خواهد گفت: گربه. به همین روال، اگر بپرسیم گربه کجاست؟ کودک به تصویر حیوان پشم آلوی چهارپا که دم دارد اشاره خواهد کرد. این عملکردها در تصویر پایین با پیکان خط چین افقی نشان داده شده است. گرچه تقریبا همه انسانها (به استثنای عقب مانده های شدید) خیلی سریع و از همان سالهای نخست چنین روابطی را نشان می دهند، اما 20 سال تلاش پژوهشی یافته¬های قانع کننده¬ای از چنین توانایی در موجودات غیر انسانی نشان نداده است.

این عملکرد رفتاری شیوه¬های کاملا جدیدی از ایجاد و تغییر رفتار عرضه کرده است. آنچه هم ارزی محرکها را از نظر بالینی مسئله متناسبی برای درمان می¬سازد، کارکردی اعطا شده به یکی از عناصر طبقه هم ارز است که گرایش به انتقال به دیگر عناصر دارد. برای مثال فرض کنید که کودکی که به شیوه فوق، آموزش داده شده است، هرگز یک گربه را ندیده و یا با آن بازی نکرده است. بعد از یادگیری واژه شئ، و واژه نام شفاهی، می¬تواند چهار رابطه اضافی را استنتاج کند: شئ واژه، نام شفاهی واژه، نام شفاهی شئ و شئ نام شفاهی. حالا فرض کنید که کودک به هنگام بازی با گربه، توسط گربه گاز گرفته شود؛ کودک گریه کرده و فرار می¬کند. بعدا کودک صدای مادر را می¬شنود که می¬گوید «اونجا را نگاه کن یه گربه سیاه اونجاست». در این موقعیت نیز مجددا کودک گریه کرده و فرار می¬کند، این در حالیست که کودک هرگز در حضور کلمه گربه گاز گرفته نشده است. این پدیده، مبتنی بر فرآیند ساده و آشنای تعمیم محرک نیست، زیرا هیچ ویژگی صوری که این محرکها را با یکدیگر مشابه سازد وجود ندارد. این شکل از رفتار، طی معانی کاملا غیرمستقیم نیز برقرار است. با استفاده از چنین تبیینی می¬توان فهمید که چرا افراد مبتلا به آگروفوبیا که حملات اولیه پانیک را در یک مرکز خرید تجربه می¬کنند، بعدا درباره گیر افتادن در فضای باز، روابط زناشویی یا شغل نگران می¬شوند. آنچه این موقعیت¬ها را مشابه می¬سازد نه ویژگیهای صوری، بلکه طبقات کلامی که همه آنها در آن سهیم هستند می¬باشد. هم ارزی، مدل آغازین روابط واژه-مدلول است، اما نه برای تبیین کارکردهای قواعد کلامی و نه برای پیچیدگی زبان بشری کافی است. نظریه چارچوب ارتباطی (RFT) هم ارزی محرکها را به موارد بزرگتر و عمومی¬تری گسترش می¬دهد. وقتی روابط محرک استنتاج شدند، منحل کردن آن حتی با وجود آموزش پاسخ ناهمساز، فوق العاده مشکل است. بنابراین حتی اگر آنها از طریق آموزش مستقیم تغییر داده شوند و اگر الگوی آموخته شده مدتی هم موثر باشد، روابط اولیه دوباره پدیدار خواهند شد. یعنی، وقتی روابط کلامی استنتاج شدند، از بین نمی¬روند. می¬توانی بدانها بیافزایی، اما نمی¬توانی آنها را حذف کنی (هیز و همکاران، 2003). گرچه اصطلاح چارچوب رابطه¬ای یک اسم است، اما همیشه به عمل واقع شده در یک ارگانیزم اشاره دارد. یعنی ارگانیزم نه به چارچوبهای رابطه¬ای، بلکه به نشانه¬های بافتی تاریخچه¬ای پاسخ می¬دهد. گرچه شاید اصطلاح چارچوب¬بندی رابطه¬ای از نظر فنی ارجحیت داشته باشد، از شکل اسمی آن که ساده¬تر است استفاده می¬شود. 

در زیر برخی از چارچوبهای رابطه¬ای که هیز و همکاران (2001) آنها را شناسایی کرده اند، ذکر می شود:

- چارچوبهای هماهنگی (مثل «همانندِ»، «شبیهِ» یا «مشابهِ»).

- چارچوبهای زمانی و علّی (شامل «قبل و بعد از»، «اگر-پس»، «علتِ»، «بخشی از» و غیره).

- چارچوبهای مقایسه¬ای و ارزیابانه (مثل «بهتر از»، «بزرگتر از»، «سریعتر از» و «زیباتر از» و غیره).

- چارچوبهای استدلالی (چارچوبهایی با منبع دیدگاه سخنران، مثل «من-شما» یا «اینجا-آنجا»).

- چارچوبهای فضایی (مثل «دور-نزدیک»).

رویداد کلامی: با توجه به تعریف چارچوبهای ارتباطی، رویداد کلامی، رویدادی است که کارکردهای روانشناختی خاص خود را دارد، زیرا در یک چارچوب ارتباطی سهیم است. این تعریف ساده و ظریف، بین رویداد کلامی و غیر کلامی تمایز ایجاد می¬کند. مثلا قواعد کلامی، به دلیل تاثیرشان به عناصر موجود در چارچوب رابطه¬ای، رویداد کلامی هستند. ژستها، نشانه¬ها و تصاویر رویداد کلامی هستند، اگر تاثیرات آنها بستگی به نقش¬شان در چارچوبهای رابطه¬ای باشد، اما اگر نقشی در این چارچوبها نداشته باشند، غیرکلامی¬اند. بنابراین، تضعیف کارکردهای لفظی زبان نیازمند تضعیف چارچوبهای رابطه¬ای است. برای بشر اجتناب از ماهیت استنتاجی کارکردهای محرکی گریزناپذیر است، زیرا حتی محرکهای غیرکلامی، وقتی وارد چارچوبهای رابطه¬ای شوند، به سرعت می¬توانند تا حدودی کلامی شوند زیرا اغلب آنچه ما می¬دانیم به شکل کلامی است (بخش عمده دانش ما کلامی است)

این مقاله بخشی از مقاله ای با عنوان «خاستگاه فلسفی-نظری و مدل آسیب شناسی روانی درمان پذیرش و تعهد» تالیف عیسی حکمتی و دکتر عباس بخشی پور است که در شماره آتی مجله بازتاب دانش چاپ خواهد شد.

کامیابی: کدام رواندرمانی مناسب تر است؟؟؟؟

استیون هیز
ترجمه و تلخیص: عیسی حکمتی

کدام رواندرمانی برای انسان مناسب است؟

عدم ابتلا به یک بیماری، به معنای سالم بودن نیست.

ما انسانها به ایده رایج در سلامت جسمانی خو گرفته ایم. عدم ابتلا به سرطان مساوی با کامیابی (سلامت جسمی) نیست- شما باید گامهای ضروری را برای پرورش قوای جسمی، استقامت و انعطاف پذیری بردارید. عدم ابتلا به آنفولانزا عالی است، اما توانایی جسمی وابسته به این است که خوب بخورید، ورزش کنید و خواب کافی داشته باشید. سلامت جسمانی چیزی فراتر از فقدان بیماری است.

چنین شفافیتی که در زمینه سلامت جسمانی وجود دارد با ورود به عرصه هیجانی، روانشناختی و اجتماعی کم رنگتر می شود. حتی برای بسیاری از انسانها روشن نیست که در این حوزه ها موفق بودن به چه معنایی است و چگونه می توان به آن دست یافت. آیا افسرده، مضطرب یا وابسته به مواد نبودن یعنی همه چیز روبه راه است؟ آیا داشتن شغل خوب و مورد احترام مردم بودن همه آن چیزی است ما به دنبال آن هستیم؟؟؟

نه اینگونه نیست.

شکی در این وجود ندارد که افسردگی، اضطراب یا اعتیاد با توانایی داشتن یک زندگی غنی و کامل تداخل خواهد کرد، اما اجتناب از چنین چیزهایی  (مثل اضطراب و ...) بدین معنا نیست که ما شکوفا هستیم (Flourishing). همانند سلامت جسمانی فقدان این مشکلات آغاز راه است.

آریانا هافینگتون در کتاب جدیدش دیدگاهی را تفصیل کرده است که به معنای کامیابی است (thrive). وی اشاره می کند که کامیاب بودن شامل سالم بودن در چندین حوزه است: هیجانی، اجتماعی و روانشناختی. همچنین آن شامل فرزانگی، درک شگفتی ها و توانایی هدفمند ساختن زندگی و داشتن شفقت در زندگی است.

فرمول هافینگتون برای تسهیل و تسریع کامیابی شامل تمرینهای مثبت سلامت جسمانی (مثل خواب) و تمرینهای مثبت سلامت روانشناختی مثل ذهن آگاهی، استراحت، بخشش و ایجاد پیوند جدید با ارزشهای عمیق زندگی است. آن مشمول بر آن چیزی است که وی آن را «خلع سلاح ذهنی هم اتاقی»، گشودگی به شهود یا تجربه ای که ورای واژه هاست- و ایجاد عادات جدید مثبتی که می تواند ما را به هنگامی که در وضعیت خودکار هستیم می نامد. وی به تعلیم اهمیت پذیرش (و نه تسلیم و کناره گیری) و داشتن فرزانگی و خرد برای فهم اینکه چه موقعی کنترل و تغییر کارآمد است و چه موقعی کارآمد نیست پرداخته است. وی به ما پیشنهاد می کند که با محدودیتها و فناپذیری خود مواجه شویم و زمان بیشتری را برای بخشیدن صرف کنیم تا ستاندن.

اما اگر شما با یک مشکل روانشناختی قابل توجهی در حال دست و پنجه نرم کردن باشید تکلیف چیست؟ اگر شما بخواهید یک مشکل روانشناختی جدی را تسکین داده و بخواهید یک حسی مثبتی را بواسطه این بیماری و مشکل از بین رفته بود شکوفا سازید تکلیف چیست؟ آیا این نظرها و اندرزها باز هم مناسب خواهند بود؟

مشابه ایده فوق در زمینه کامیابی،  پژوهشهای جدید نشان می دهند که مداخلات مبتنی بر ذهن آگاهی، گشودگی هیجانی و ارزشها دارای مزیتهایی هستند. روشن شده است که حتی فقط خواندن یک کتاب خودیار برای تسکین مشکلات روانشناختی می تواند به شما هم در تضعیف غم و افسردگی و هم در افزایش توانایی برای داشتن یک زندگی غنی و معنی دار کمک کند.

یک مطالعه که توسط تیمی از پژوهشگران هلندی در یکی از مجلات علمی ممتاز به چاپ رسیده است، نشان داده است که گروه مبتلا به افسردگی که از طریق کتاب خودیار ACT و حمایت اینترنتی (ایمیل) علاوه بر بهبود افسردگی بر شکوفایی نیز موثر بوده است.

ACT یک روش درمانی است که تلاش می کند گشودگی هیجانی، ذهن آگاهی و آگاهی غیرقضاوتی افکار را افزایش دهد، توجه انعطاف پذیرانه به اکنون و تماس با دیدگاه گیری نسبت به خود را افزایش دهد و انتخاب ارزشها را تسهیل کرده و الگویی از زندگی مبتنی بر ارزشها را ایجاد کند. روی هم رفته 6 فرآیند که انعطاف پذیری روانشناختی نامیده شده اند، هدف اصلی ACT هستند. ACT ترکیبی از روشهای ذهن آگاه مدار و ارزش مدار است. بسیاری از ایده هایی که در کامیابی مطرح شده اند، دقیقا همسان با ACT  هستند. مثلا پذیرش، شفقت با دیگران و خاموش کردن صدای اهریمنی درون (از طریق گسلش)، و ایجاد اعمال و عادتهای جدید و تعهد بدانها. گرچه مطالعات قبلی به اهداف دوگانه ACT از طریق رفع مشکلات روانشناختی و بهبود کیفیت یعنی اهداف فرآیندی و اهداف نهایی- پرداخته بودند، اما مطالعه جدیدی به قلب کامیابی شیرجه زده و فراتر از مقیاسهای سنتی رضایت زندگی را مورد بهره برداری قرار داده است.

این درمان در بیش از 110 پژوهش RCT مورد بررسی قرار گرفته و جامعه علمی آن را نوعی روان درمانی مبتنی بر شواهد شناخته است. بنابراین اثربخشی آن، حتی از طریق خواندن کتاب و ایمیل چندان عجیب نیست، آنچه در بین این یافته ها جدید است تاثیر عمیق آن بر بهزیستی و رشد شخصی و شکوفایی است.

در مطالعه مذکور از 14 مقیاس (حوزه های سلامت هیجانی مثل عاطفه مثبت، شادکامی، رضایت از زندگی؛ سلامت روانشناختی (مثل خودمختاری، تسلط بر محیط، رشد شخصی، رابطه با دیگران، خودپذیری و ...؛ سلامت اجتماعی (پذیرش، مشارکت، پیوستگی، انسجام و شکوفایی اجتماعی)  برای سنجش شکوفایی استفاده شده بود و یافته نشان داد پس از مداخله در هر 14 حوزه، نمرات به سطح خیلی بالایی رسیده اند. خبر خوب این است که پس از 9 هفته مطالعه کتاب ACT 24 درصد افراد مبتلا به افسردگی از گروه غیرشکوفا به گروه شکوفا انتقال پیدا کردند، در حالیکه در گروه لیست انتظار فقط 10 درصد به گروه شکوفا انتقال یافته بودند و نتایج نشان داد که طی پیگیری نمرات افتی نداشته اند.

دیدگاه ACT درباره ناکارآمدی افزایش عزت نفس

استیون هیز

ترجمه و تلخیص عیسی حکمتی

خودشفقتی یا عزت نفس: کدام یک برای سلامتی مهم تر است؟

طی چند دهه گذشته مفاهیم معدودی در روانشناسی عامه به اندازه عزت نفس و نقش مهم آن در کسب زندگی موفقیت آمیز و سلامت روان توجهات زیادی را به خود جلب کرده اند. پژوهشها نشان می دهند که عزت نفس پایین با سلامت روان پایین، احتمال بیشتر اقدام به خودکشی و ضعف در گسترش روابط اجتماعی حمایتی همبسته است. همچنین پژوهشها نشان می دهند که تلاش برای افزایش عزت نفس پایین مشکلاتی چون گرایش به خودشیفتگی، رفتار ضداجتماعی و اجتناب از فعالیتهای چالش برانگیزی را افزایش می دهد. این تناقض در پژوهش منجر به دوگانگی در بین روانشناسان درباره میزان اهمیت عزت نفس شده است و سوال روانشناسان این است که آیا کمک به افراد در جهت بهبود عزت نفس آنها مفید است و چه تکنیکهایی برای این منظور مناسبند. در یک اردوگاه افرادی وجود دارند که به افزایش عزت نفس معتقدند. مخالفین احساس می کنند به مفهوم عزت نفس بیش از بها داده شده است و مهم این است درک مناسبی درباره خود داشته باشیم. اما آیا همه این سوالات اشتباه نیستند؟ آیا چنین سوالاتی درباره عزت شبیه کوبیدن آب در هاون نیست؟ پژوهشهای جدید پیشنهاد کرده اند که مسئله اصلی همین است و وقتی پای سلامت روانی و موفقیت پیش می آید، یک مفهوم جدید- خوددلسوزی- اهمیت بیشتری از عزت نفس دارد. سوال این است که چرا مدل عزت نفس ناقص است. مشکل ریشه ای مدل عزت نفس به چندین واقعیت بنیادی درباره زبان و شناخت که ACT به منظور تغییر آنها تدوین شده بود مربوط است. شیوه ای که روانشناسان به صورت سنتی برای درمان مشکلات عزت نفس به کار برده اند این است که مراجعان گفتارهای درونی- بویژه خودگویی های منفی- را شناسایی کرده و سپس چندین تاکتیک برای مقابله با این خودگویی های منفی و جایگزینی آنها با خودگویی های مثبت (یا دست کم واقعی تر) به کار گیرند. برخی دیگر نیز تلاش می کنند از توقف افکار، توجه برگردانی یا خود تسکینی استفاده کنند. اما واقعیت این است که این تکنیکها کارآیی ندارند. پژوهشگران ACT این عدم کارآیی را بارها و بارها نشان داده اند. دلایل متعددی برای ناکارآمد بودن تکنیکهایی چون توجه برگردانی و توقف افکار وجود دارد. در این بحث به یکی از این دلایل مهم پرداخته می شود: مبارزه با افکار، باور و اعتقاد بدانها را افزایش می دهد. تجسم کنید که یک فرد چنین فکری در سر دارد «من آدم بی مصرفی هستم». رویکرد کلاسیک عزت نفس، این فرد را وا می دارد تا این فکر را جدی بگیرد. بالاخره هر چه باشد او یاد گرفته است که داشتن عزت نفس بالا مهم بوده و لازمه زندگی موفق است. اگر وی با هدف تغییر دادن فکر با آن مبارزه کند، این بدان معناست که آن فکر درست است. خود فکر چیزی است که با فرد مشکل دارد ( و نه برعکس؛ اینکه فرد با فکر مشکل دارد) و باید تغییر کند. هر وقت فرد با آنها مقابله می کند، تله سفت تر شده و فکر تایید می شود. مبارزه با فکر، قدرت بیشتری به فکر می بخشد. و بدین دلیل است که در ACT می گوییم، «اگر تو اشتیاقی به انجام چیزی نداری، آنرا بیشتر انجام می دهی». واقعیت این است که ما نمی توانیم افراد را از تجربه احساس عدم امنیت و اعتماد به نفس پایین محافظت کنیم و حتی ما نمیتوانیم این احساسات خود را از بین ببریم. همه انسانها گاهی اوقات احساس عدم کفایت یا نقص دارند. و در دنیای پیچیده هیچ راهی برای حفاظت افراد از رویدادهایی که عزت نفس آنها را مورد تهدید قر ار می دهد وجود ندارد – رویداهایی چون طرد اجتماعی، مشکلات خانواده، شکستهای شخصی و غیره. قبل از اشاره به مطالعات، اجازه بدهید نگاهی اجمالی به تعریف خودشفقتی بیندازیم. دکتر کریستین نف، یکی از نخستین پژوهشگران این حوزه، خودشفقتی را شامل سه عنصر اساسی طی بروز رنج و شکست شخصی می داند: - رفتار مهرورزانه با خود - در نظر گرفتن مشکلات خود به عنوان بخشی از تجربه مشترک بشر. - نگهداشتن افکار دردناک خود در حالتی ذهن اگانه. در یک چنین بافتی، منفی یا مثبت بودن افکار شما مهم نیست، بلکه آنچه اهمیت دارد نحوه پاسخدهی شما به آن افکار است. با رجوع به مثال بالا – من آدم بی مصرفی هستم- برخلاف مبارزه با این فکر یا تلاش برای توجه برگردانی از آن، شما می توانید بدون چسبیدن به این فکر (ذهن آگاه بودن)، درک کنید که این مسئله رایجی در بین افراد بوده و بخشی از تجربه مشترک ما به عنوان انسان است و به جای اینکه خودتان را ملامت کنید، با خود رفتار مهرآمیزی داشته باشید. آیا این رویکرد واقعا بهتر از افزایش اعتماد به نفس است؟ بله به نظر می رسد که چنین است. تنها مطالعه چاپ شده طولی که 2448 دانش آموز کلاس نهم را برای مدت یکسال مورد بررسی قرار داده است، به این نتیجه دست یافته است که عزت نفس پایین تاثیر کمی بر سلامت روان افرادی دارای سطوح بالاتر خودشفقتی دارد. این بدان معناست که وجود افکار منفی در مقایسه با فقدان مهارتهای خودشفقتی، تاثیر منفی کمی بر احساس سلامتی در طولانی مدت دارد. این یافته حاکی از این است که آموزش خودشفقتی به کودکانی که عزت نفس پایین دارند، سودمندی بیشتری از تلاش برای افزایش عزت نفس دارد. و حالا سوال این است: چطور این اتفاق می افتد؟ اینجاست که ACT برتری خود را نشان می دهد. استفاده از ACT برای افزایش خودشفقتی: برای بررسی تاثیر خودشفقتی بر تسکین مشکلات مرتبط با عزت نفس و همچنین برای بهبود شرایط دیگری مثل استرس تروماتیک، یکی از دانشجویان دوره دکترای من بنام ژامی یاداوایا پژوهشی بر اساس ACT انجام داده است. نتایج امید بخش هستند. ما یک گروه 78 نفری از دانشجویان 18 ساله و بالاتر انتخاب کرده و آنها را در دو گروه انتظار، هیچ مداخله ای دریافت نکردند و گروه آزمایش، که 6 ساعت آموزش ACT دریافت کردند، قرار دادیم. مطابق پیش بینی، مداخله ACT منجر به افزایش چشمگیر خودشفقتی گروه آزمایش تا دو ماه بعد از مداخله گردید. در این گروه خودشفقتی 106 درصد افزایش یافت- اندازه اثری به مراتب بیشتر از اثرات درمانی پژوهشهای پیشین. علاوه بر این درمان ACT آشفتگی روانشناختی عمومی، افسردگی، اضطراب و استرس را کاهش داد. در قلب این تغییرات، انعطاف پذیری روانشناختی قرار دارد که به نظر می رسد عامل میانجی اساسی است که در گستره وسیعی از مشکلات روانشناختی دخیل است. با این همه، یادگیری اینکه چگونه از افکار فاصله بگیریم، به آنها نچسبیم، آنها را در بافتی ذهن آگاهانه قرار دهیم و به آنها با خزانه وسیع تری از مهارتها پاسخ دهیم- مثل خوددوستداری- نه تنها در ادبیات پژوهشی خودشفقتی به عنوان ویژگی هسته ای سلامت روان مورد اشاره قرار گرفته است، بلکه بارها به عنوان اساس چنین تغییری در ACT مورد اشاره قرار گرفته است. روی هم رفته این مطالعات درس مهمی به ما می آموزد. زمان آن فرا رسیده است که این ایده را که ما باید همیشه افکار خوب و مثبتی درباره خودمان برای تبدیل شدن به افرادی پخته، موفق، کارآمد و سالم را کنار بنهیم. در واقع، این ایده مسموم می تواند نوعی از داستان خودشیفته وار خودمحورانه بپروراند که هر لحظه ممکن است مانند فنری که با زور جمع شده است، به سوی ما پرتاب شده و به ما آسیب زند. برخلاف افزایش محتوای عزت نفس، آنچه ما نیاز داریم، افزایش خودشفقتی به عنوان بافتی است که ما همه چیز را در آن انجام می دهیم. این باعث خالی شدن باد داستان خود خودمحورانه می شود، چنانچه ما با فروتنی کامل جایگاه خود را در بین انسانها قبول می کنیم و به صورت ذهن آگاهانه اعتراف می کنیم که عدم اعتماد به نفس داریم، همگی رنج می بریم و همه گاه به گاهی شکست می خوریم، ولی هیچ یک از اینها به معنای این نیست که ما نمی توانیم یک زندگی با معنا و هدفمند داشته باشیم و دلسوز و شفیق خود و دیگران باشیم. با آموختن چنین درسی به فرزندانمان، به آنها کمک خواهیم کرد که مهارتی واقعی داشته باشند که می توانند در کل زندگیشان در درون جهان واقعی از آن استفاده کنند.

اخبار خوب درباره خشونت علیه زنان: پدیدآیی مداخلات مبتنی بر ACT

آمی زارلینگ؛ ترجمه و تلخیص عیسی حکمتی
یکی از مشکلات مرتبط با خشونت علیه زنان این است که فرهنگ با این مسئله مسامحه کرده و حتی آنرا نادیده می گیرد. مداخلاتی چون زندانی کردن برای کاهش وقوع این نوع خشونت موثر نبوده است. یکی از مشکلات عمده جوامع امروزی در این زمینه خود برنامه مداخلاتی خشونت (BIP) است- که در آن افرادی که دست به خشونت زده اند به منظور مجازات و به عنوان تنبیه به مراکز مصوب دولتی فرستاده می شوند- و خوشحال خواهیم شد اگر پژوهشها بتوانند اثربخشی این برنامه ها را نشان دهند.
یکی از روشهای جایگزین جدید، مداخلات مبتنی بر ACT است. ایالت آیوا برای اولین بار به پژوهشگران اجازه داده است که چنین مداخلاتی را مورد بررسی قرار دهند؛ گرچه در ایالتهای دیگر برنامه هایی مورد آزمون قرار گرفته اند که موثرتر از رویکردهای سنتی – و ناموفق- بوده است. برنامه های درمانی خشونت علیه زنان بر اساس نظریه فمنیستی – که مدل Dulut نامیده شده است- یا CBT هستند که در عمل این را با یکدیگر ترکیب کرده اند که در آنها فرض بر این است که تمایل مردان برای قدرت و کنترل علت اصلی خشونت علیه زنان است.
غالبا هدف درمانگران برنامه های Duluth/CBT به شکل مواجهه ای و حتی گاهی شرمسار کردن مشارکت کنندگان است. در این برنامه ها در جلسه نخست مردان را وادار می کنند تا مسئولیت اعمال خشونت آمیز خود را در مقابل دیگر شرکت کنندگان بپذیرند و گرنه آنها نمی توانند در گروه شرکت کنند. دیگر نکته اینکه این برنامه ها جوی مقتدرانه و کنترل گرایانه دارند و با اقتدار تمام به مردان گفته می شود که رفتارهای خشونت آمیزشان را متوقف سازند- همان نوع رفتاری که مردان خشن علیه همسرشان انجام می دهند. پژوهشها نشان می دهند که این برنامه ها فقط قادر به کاهش 5 درصدی خشونت علیه زنان بوده اند.
این در حالی است که در برنامه مبتنی بر ACT (دستیابی به تغییر از طریق رفتار ارزشمند (ACTV)) مناسب تر از مداخلات سنتی است. این برنامه چندین تفاوت با روشهای سنتی دارد. نخست اینکه رفتارِ درمانگران در این مداخلات از نوع مشارکتی و غیرمواجهه ای است؛ درمانگران از یک چشم انداز مساوی طلبانه، همدلانه و واقعی با شرکت کنندگان ارتباط برقرار می کنند و درمانگران تشویق می شوند که رفتاری احترام آمیز و حمایتی را الگوسازی کنند- رفتاری که در درمان آنها یاد می گیرند نسبت به همسرشان نیز به کار گیرند.
تفاوت دیگر این رویکرد با رویکرد سنتی در کاربست تکنیک است. در وهله اول در این مداخله تاکید بیشتر بر مهارت آموزی است که شامل مهارتهای هیجانی، شناختی و رفتاری است. شرکت کنندگان در فعالیتهای درگیر می شوند که آنها را با اهدافشان متصل می سازد- اهدافی که هرگز درباره آنها فکر نکرده اند. البته باید این نکته را هم ذکر کرد که مردانی هستند که زندان مکان بهتری برای آنهاست و از مداخلات –چه سنتی و چه مداخلات نوین- بهره نخواهند برد و البته این گروه افرادی هستند که صفات جامعه ستیز دارند (شاید حدود 5 درصد افرادی که بدین برنامه ها فرستاده می شوند). اما اغلب مردانی که در برنامه ACTV شرکت می کنند تغییرات رفتاری بارزی نشان می دهند.
گرچه پژوهشهایی که اثربخشی مدل های سنتی و ACTV را مورد بررسی قرار داده اند انگشت شمارند، اما یافته نشان می دهد که ACTV رفتار افراد را دو برابر بیشتر بهبود بخشیده است. برای بررسی اثربخشی این مداخله پژوهشهای بیشتری لازم است و چندین ایالت دیگر نیز به استفاده از این روش علاقه نشان داده اند. یادگیری این نوع مداخله زمان و انرژی بیشتری لازم دارد و درمانگرانی برای این مداخله لازم اند که راحت طلب نباشند، چرا که زمان بیشتر و تلاش برای یادگیری این درمان، هزینه ناچیزی در جهت کاهش خشونت خانگی است.

مورای سیدمن، فیلسوف ناشناخته

بریان روچ
ترجمه و تلخیص عیسی حکمتی؛
مقدمه مترجم
- دکتر بریان روچ که در گروه روانشناسی دانشگاه ملی ایرلند مشغول به تدریس و پژوهش است، روانشناس تحلیل رفتاری در سنت اسکینر بوده و اخیرا به تحولات علم رفتاری و جنبش علم بافتاری رفتار پیوسته است. وی از پیشگامان نظریه چارچوبهای ارتباطی (RFT) بوده و در متنی که در زیر خلاصه شده است، پس از بررسی آرای سیدمن در زمینه یادگیری غیرواسطه مند، به صورت تلویحی از قوت گرفتن مجدد رویکرد اسکینری در زمینه تبیین شناخت (که در نظریه RFT عملیاتی شده است) دفاع کرده و از وی به عنوان فیلسوف علم ناشناخته یاد می¬کند. سیدمن در روانشناسی شخصیتی بین المللی بوده و در دانشگاههای مختلف آمریکا، از جمله دانشگاه کلمبیا، هاروارد، نوادا، نورت ایسترن و جان هاپکینز و دانشگاههای ژاپن، برزیل و نیوزلند به تربیت روانشناسان زیادی پرداخته است. وی از پیشگامان علم رفتاری بوده و در اوج گرفتن رویکرد رفتاری در دهه¬های 50 و 60 نقش به سزایی داشته و بویژه کتاب «تاکتیکهای پژوهش علمی» یکی از اولین آثار روش شناسی علمی روانشناسی در نظر گرفته شده است.
روچ در این مقاله اظهار می¬کند که کتاب سیدمن، تحت عنوان «تاکتیکهای پژوهش علمی» که در سال 1960 چاپ شده است، یکی از کتب فلسفه علم بوده و عجیب اینکه سیدمن خود آن را کتاب فلسفه علم نمی¬داند. به نظر می¬رسد از سال 1960 سیدمن به عنوان فیلسوف علم، مبتکر و مبدع زمینه¬های کاربردی در علم بوده بدون اینکه خود از آن مطلع باشد. هیچ رفتارگرایی بدون علاقمندی و شایستگی در فلسفه علم روانشناسی، نمی¬تواند مرزهای دانش روانشناسی را تغییر دهد، کاری که علی الظاهر سیدمن بدان مبادرت ورزیده است.
سیدمن تبیینهای بی نظیری از رویکرد رادیکال رفتارگرایی نسبت به خود رفتار ارائه می دهد. این تبیین ها درکی از واحدهای زیربنایی تحلیل را را ارائه داده و نشان می دهند که ماهیت واحدهای رفتاری، استنباطی است. وی ادعا می کند که جستجوی تبیین های واسطه مندی (شناختی) برای تبیین روابط محرک-پاسخ (مثل هم ارزی محرکها) گمراه کننده است، به جز اینکه قبول کنیم که کنترل رفتاری یک استنباط است (تمایز بین کارآمدی دستکاری تجربی طی زمان). به نظر سیدمن ما قادر به مشاهده یک رابطه کنترلی از طریق یک واسطه نیستیم، بلکه فقط می توان وجود آن را به صورت پس رویدادی و بعد از چندین بار وقوع استنباط کرد.
به اعتقاد وی ما هرگز به جز از طریق استنباط نمی توانیم بفهمیم که در حال مشاهده یک رابطه کنترلی بین دو محرک هستیم و یا رابطه یک محرک و یک پاسخ. البته محرکها و پاسخها خود طبقاتی هستند که بایستی از طریق مشاهدات متعدد از همدیگر متمایز شوند. به دیگر سخن، آنها نیز بایستی استنباط شوند (یعنی آنها واحدهای کارکردی هستند). در حالیکه نمونه ای از محرک شاید قابل مشاهده باشد، اما خود محرک قابل مشاهده نیست (یعنی آن فقط یک طبقه است) و محرک و پاسخ فقط می توانند از طریق علت و معلول حلقوی تعریف شوند، یعنی هر یک بر مبنای دیگری. رفتار فقط مساوی پاسخ نیست، بلکه بایستی شامل رابطه پاسخها با محرک کنترلی باشد. این سخن آخر خیلی مهم بوده و به این نتیجه گیری منتهی می شود که رفتار فقط در برگیرنده فعالیت قابل مشاهده ارگانیزم نیست (در حالی که بسیاری از ما روانشناسان به سادگی فکر می کنیم که رفتار همان پاسخ است).

در حالیکه تمایز بین رفتار و فعالیت ارگانیزم چندان به صورت مستقیم قابل درک نیست، این تمایز از اهمیت بارزی برخوردار است. ما درصدد بررسی ماهیت اشکال پیچیده پاسخدهی رابطه ای استنتاجی هستیم، که این رابطه استنتاجی آشکارا شامل طبقات فراگیری از پاسخها بوده و نه به صورت توپوگرافیک و بیشتر به شکل رابطه ای تعریف شده اند. به دلیل اکراه جامعه روانشناسی از پذیرفتن مفهوم رابطه محرک-محرک در غیاب واسطه و برخی مقاومتها نسبت به وجود احتمالی روابط محرک-محرک پیچیده¬تر مثل پاسخدهی رابطه¬ای استنتاجی پیچیده (یعنی چارچوبهای ارتباطی)، در عمل بسیاری از ما ارزشی برای ماهیت گسترش یافته فضایی-زمانی واحدهای عاملی و ماهیت استنباطی کنترل محرک قائل نیستیم. درک سیدمن در این زمینه ما را با ماهیت کاملا ساده- اما بی نهایت گسترده و انتزاعی- واحدهای رفتاری مواجه می سازد. واحدهای رفتاری حامل نمونه های رفتارند، اما این واحدها همان رفتارها نیستند.
سیدمن صراحتا از تحلیل مبتنی بر کنترل محرک برای پدیده¬های شناختی طرفداری می¬کند- اما روچ از این تعجب می¬کند که اگر سیدمن تمایز بین واحدهای رفتاری کارکردی و توپوگرافی¬های مجزای حرکات ارگانیزم (که در آن واحدها مشارکت دارند) را ارزشمند می¬شمارد، پایانی برای شکلهای پیچیده رفتار متصور نخواهد بود. رسالت و مسئولیت ما بیشتر از شناسایی روابط محرک-محرک تعریف شده بر حسب هم ارزی کارکردی یا متقابل جانشینی (یعنی هم ارزی محرکها) است. بنابراین اگر واسطه¬مندی برای معتبر بودن کنترل محرک ضرورتی ندارد و اگر طبقات پاسخ به شکل توپوگرافیک تعریف نشده اند، پس هر الگویی از پاسخ که از نظر کارکردی به هرگونه الگوی محرک وابسته است جانشین رابطه محرک-پاسخ می¬شود. مثلا در آزمایشی که یک آزمودنی می تواند دامنه متفاوتی از محرکها را انتخاب کند، محرکی که «بزرگتر از» محرک نمونه است، هیچ تبیین واسطه مندانه نیاز ندارد و تازگی شکلهای محرک به کار گرفته شده در یک چنین آزمونی، تهدیدی برای تبیین مبتنی بر پاسخدهی رابطه¬ای تعمیم یافته مطابق با «چارچوب رابطه ای مقایسه ای» به شمار نمی¬آید.
شاید سیدمن هرگز فکر نمی¬کرد که کتاب تاکتیکهای وی متناسب با فلسفه علم باشد. به نظر روچ، سیدمن خیلی دیر شناخته شد. سیدمن یک فیلسوف بود- به معنای لغوی، دوستدار علم. در نهایت سیدمن علایقش را در موضوعات فلسفی ابراز کرده است و این به جامعه رفتارگرایان خاطر نشان می¬کند که همه سوالها لزوما تجربی نیستند.